همینجوری

 
 

سی سال

لذت پرتاب یک توپ مولتن اصل ژاپن داخل حیات خانه، هیجان فرار بعد از زنگ و اضطراب تلفن کردن، برای فهمیدن اوضاع خانه بعد از خواندن نامه چسبانیده شده روی توپ و خاطرات شیرین موفقیت آمیز بودن نقشه ای که ماهها برایش فکر کرده بودی و ماهها پولهایت را جمع کرده بودی و تمام پس انداز را برداشته بودی تا بتوانی تنها چهارده هزار تومان ناقابل جمع کنی، هنوز ...

سالها میگذرد، نمیدانم 13، 14 یا حتی 15 سال پیش بود...
قصه روزهای جوانی، قصه نسل سوخته ای را که سالها دور بوده از رنگ و عطر و برق و زیبایی و تمدن، در زندگی های ساده و قانعی که آن زمان در وجودمان بود، می دانم ....
نسل امروز هرگز درک نخواهد کرد.


تنها سیاه بودیم و سفید که تنوعمان خاکستری میشد، نسلی در بیم جنگ و ترس موش های کوچکی که سوت کشان بر فضای بامهای همان خانه هایی که در آن بزرگ شدیم، آرزو میکردیم پایین نیایند، در همان خانه هایی که در آن بزرگ شدیم و امید بستیم به آینده ای که تازه امروز جرقه هایی سبز میزند برای گر گرفتن تمام سالهایی که ما سوختیم و دم نزدیم تا همین امروز.


روزگاری که برای دادن یک کادوی تولد اینگونه می لرزیدیم و هزار ترفند میزدیم تا یک دوست تنها بتواند کادو را نزد خودش نگاه دارد و دوباره قطعه ای دیگر به کادوهای باز پس گرفته ات افزوده نگردد و خوشحال باشی که توانسته ای هدیه بدهی!


سی سال


آن روزگار گذشت و اینک حرفهایی که میزنم غریب است و نا هضم. روزگاری که شعر می سرودیم و رها می شدیم در آواز خیالمان و عشق میباختیم و رنگ می زدیم بر بی رنگی دنیایمان، تا عشق بیافرینیم و پایدار بمانیم بر وفای معشوقی که سالها می گذشت و بزرگ می شد و جان میگرفت در رگهای تازه دنیای امروز، که دیگر سادگی نداشت و پر غش می شد از رنگهایی که طعم شعر نداشت و ماندگار نبود و ماندن را یاد نمی داد و نماندیم بر عهد و دل شکستیم و بار بر بستیم و امروز تنها خاطره ای است از اضطرابی که در انداختن یک توپ در یادمان مانده ، نمیدانم 13، 14 یا حتی 15 سال پیش بود، روزی مثل امروز...


پ.ن1: تو این تقویم دل مرده – کسی اشکاشو نشمرده – کجا دیدی که تنهایی – غماشو با خودش برده
پ.ن2:خیلی خوشحالم که صبا خانم روز تولدشون به این وبلاگ صفا آوردن و این غار سرد و تنهای آبی رو با رنگ نارنجی پاییزیشون گرم و دلپذیر کردن.
پ.ن3: تولدت مبارک!

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۸ ۹:۰۵ بعدازظهر     پدرام


 

هفت روز برای آفرینش
گفت "هفت روز برای آفرینش الهی لازم بود به روز هشتم آفریده آدمی زاده شد و نامش تمنا نام گرفت " ، گاه که به عصر من و تو بر می گردم چیزی شامه ام را از طعم گس پر می کند

و می اندیشم " تمنای روح ما " گاهی جان دوم می شود

لئو پاردی چه معین شده و کامل گفت : زندگی می تواند ناشادمانه باشد آنگاه که امید از میان میرود اما تمنا دست ناخورده باقی می ماند

. به نظر برخی داستان ها داستان تسلیم نیست ، داستان شبه آدمک هایی که به ذات و تواناییشان توانستند مرز زمان را کمرنگ کنند شبیه اندرونی بیرونی هایی که دایره وار به هم راه دارند ، وتو !

حس می کنی وقتی به انتهایی ترین پستوی زمان لیز می خوری گذری را دوره خواهی کرد دایره وار که تو را بر می گرداند به نقطه شروع ! درست همانجا که پوییدن را سبک شروع کرده بودی و اینبار تو آگاه و سنگین تر شده ای بی چون و چرا .



صبا
۲:۵۸ بعدازظهر     صبا


 

تاریخ من

1013 روز پیش ...

اولین گره در نگاهم افتاد، گرهی که نگاهم را در چشمانی دوخت که دریایی بود و موج موج مهربانی برویم میپاشید.


سی و شش روز گذشت ...

977 روز پیش ....

گره خوردم در قلبی که عشق را می تپید و آذرین کمان یاغی این من خسته نیز تاب مقاومت نداشت و گره خوردم و دوخته شدم در نگاه و قلبش.


یکصد و بیست و هفت روز بعد ...

درست 850 روز پیش ...

روزی که برای جشن میلاد تنش جانم میجوشید و تا لب سرشار شده بودم، پای سفره ای نشستیم تا تلخی گذشته را با عسل شیرین کنیم و نفس بکشیم از براده های قند سائیده و نسائیده در ورای بخت تور تور سفیدمان.
آنگاه انگشتمان سنگین شد از یادآوری تعهدی که قرار است، سالها به آن فکر کنیم حتی نه برای یک لحظه.
و لبالب شدیم و لب دوختیم در لبانی که گره خورده بود قلب و نگاهشان مدتهاست.


شراره و شراب عشق


و تنها یکصد و نوزده روز بعد ...

درست دو سال پیش ...

کبوتران پای بسته در گره طناب تنهایی بال گشودند و در آغوش هم رخت شادمانی برکردند و شب هنگام رخت شادمانی برکندند و از خستگی شراب و رقص و اضطراب، بیهوش به خواب رفتند.
تا اینک امشب که سالگردی است بر هم سقف شدن من و عشق و شراره های آتشی که بی او زندگی یخ میزند و عشق در دم منجمد میگردد، شاد باش بگویم به خودم و افتخار کنم که خوشبختی از آن من است .


پ.ن: این پست توسط پدرام در تاریخ سوم آبان ماه 1388 نوشته شده و برنامه تقویم تاریخ نیست.

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۸ ۲:۲۰ بعدازظهر     پدرام


 

ارزش تقریبی دامین خود را بدانید

به آدرس dnscoop بروید. آدرس دومین خود را در قسمت بالای صفحه وارد کنید.
check it را بزنید و کمی صبر کنید...

این سایت مقدار ارزش تقریبی دومین تعداد لینکهایی که به سایت داده شده و آدرس آنها و اطلاعات جالب و کامل دیگری را در اختیار شما میگذارد.

بعنوان مثال برای سایت وزین و با کلاس Pedrum تعداد صفحاتی که لینک داده اند: 934 (شامل آرشیو ها نیز میشود)
و مبلغ ارزشی تقریبی هم 223.000 دلارمیباشد


پ.ن: البته زیاد مهم نیست که چقدره آخه میگن ز صحبت کم کن و بر مبلغ افزا، ای بابا این که بدتر شد، البته ما به معنویات می اندیشیم
جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۸ ۱۱:۰۸ قبل‌ازظهر     پدرام


 

بیست و پنج روز
طعم گس روزهای نیامده را در نگاه جامانده، پشت شیشه مات شده از بخار انتظار نفس هایم، مزه میکنم.

سبز میشوم از حضور نارنجی
شاید در بازدمی که شیشه رنگ می بازد و دمی جلا میخورد، بوی خاطرات آینده را در فراسوی پنجره تنهایی هایم ، باز بینم و
در دمی صدای فریاد خاموشی را که از عشقی جاویدان سرشار است، با بخار گرم زندگی فراموش کنم و
دم به دم و نفس به نفس محکمتر بکوبم بر پهنای مه گرفته روبرویم، تا بیشتر نبینم و راحت تر فراموش کنم، این روزها ...

این روزها، پاییز، بوی دلتنگی می دهد، بوی بیست و پنج سالگی، درونم غوغاییست، نمیدانم، هر سال اینگونه ام، یا تنها، دوباره این بار ...

دوباره این بار، سبز میشوم از حضور نارنجی پاییز و عشق ... شاید ...
نیمه راه رسید

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸ ۱۱:۵۱ قبل‌ازظهر     پدرام


 

پاییز 88

وه که راه همچنان باقیست ، راهی که رفتنش هویت می خواهد و نرفتنش اجابت.

تا بی نهایت

هویت تمام بی هویتیهایی که خود قلم زده ایم، از برای نداشتن فقر و اجابتی از بی اجابتیهایی که دنیا برایمان سبد، سبد بغض هدیه کرد.

تا غصه قصه های نخوانده مان را تا آخر، آخر دنیا با خود در تیک تاک های نفس گیری که شمرده ایم؛ تکه تکه و نفس نفس بخوریم و دم نزنیم از بی عدالتی های آزادی که بیکدیگر جفا داده ایم.


تا کور سوی طلوع عشق را در پاییز همیشه ها خاموش کنیم و بنده ای شویم از عادت و تکرار و زندگی بی حضور عشق!


و دل خوش داریم به اینکه راه همچنان باقیست ... !

چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۸ ۵:۳۹ بعدازظهر     پدرام


 

غصه می خورم

غصه می خورم


مجسمه آزادی و فرشته عدالت


از خود زندگی
از برای زندگی
از تمام بی هویتی های زمین


غصه می خورم ، دلم گرفته است از نفهمیدن هایی که گریبان دنیا را گرفت
غصه می خورم بخاطر خیلی چیزها

بخاطر فقر
بخاطر خشک شدن قلم !

بغض می کنم از بی اجابتی

آیا تا آخر دنیا زمان اینگونه است ؟

بغض می کنم از بی عدالتی
ازبی رونقی
چنگ میزنم به تار و پود عبور
مستاصل می شوم از بی حرمتی

حیران می مانم از خویشتنم


و خواهم لرزید بر طلوع نیامده بی حضور عشق


وه که راه همچنان باقیست ...

پ.ن: نویسنده: صبا

دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۸ ۱۰:۲۹ قبل‌ازظهر     پدرام


 


صفحه اصلي نويسندگان سايت موزيك ايميل به پدرام


PedruM


MinI mAAl PelL MelL BloG


مهندس امير - مهندسي صنايع

مهندسی صنایع و مقالات - ie313


Design by IE313