همینجوری |
||||
لذت پرتاب یک توپ مولتن اصل ژاپن داخل حیات خانه، هیجان فرار بعد از زنگ و اضطراب تلفن کردن، برای فهمیدن اوضاع خانه بعد از خواندن نامه چسبانیده شده روی توپ و خاطرات شیرین موفقیت آمیز بودن نقشه ای که ماهها برایش فکر کرده بودی و ماهها پولهایت را جمع کرده بودی و تمام پس انداز را برداشته بودی تا بتوانی تنها چهارده هزار تومان ناقابل جمع کنی، هنوز ... تنها سیاه بودیم و سفید که تنوعمان خاکستری میشد، نسلی در بیم جنگ و ترس موش های کوچکی که سوت کشان بر فضای بامهای همان خانه هایی که در آن بزرگ شدیم، آرزو میکردیم پایین نیایند، در همان خانه هایی که در آن بزرگ شدیم و امید بستیم به آینده ای که تازه امروز جرقه هایی سبز میزند برای گر گرفتن تمام سالهایی که ما سوختیم و دم نزدیم تا همین امروز. روزگاری که برای دادن یک کادوی تولد اینگونه می لرزیدیم و هزار ترفند میزدیم تا یک دوست تنها بتواند کادو را نزد خودش نگاه دارد و دوباره قطعه ای دیگر به کادوهای باز پس گرفته ات افزوده نگردد و خوشحال باشی که توانسته ای هدیه بدهی! آن روزگار گذشت و اینک حرفهایی که میزنم غریب است و نا هضم. روزگاری که شعر می سرودیم و رها می شدیم در آواز خیالمان و عشق میباختیم و رنگ می زدیم بر بی رنگی دنیایمان، تا عشق بیافرینیم و پایدار بمانیم بر وفای معشوقی که سالها می گذشت و بزرگ می شد و جان میگرفت در رگهای تازه دنیای امروز، که دیگر سادگی نداشت و پر غش می شد از رنگهایی که طعم شعر نداشت و ماندگار نبود و ماندن را یاد نمی داد و نماندیم بر عهد و دل شکستیم و بار بر بستیم و امروز تنها خاطره ای است از اضطرابی که در انداختن یک توپ در یادمان مانده ، نمیدانم 13، 14 یا حتی 15 سال پیش بود، روزی مثل امروز... پ.ن1: تو این تقویم دل مرده – کسی اشکاشو نشمرده – کجا دیدی که تنهایی – غماشو با خودش برده
|
|